دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

سبد لباس!!!

آیا خانه ی ما جایی برای بازی کردن ندارد؟ آیا برای بازی کردن باید متحمل زحمت بسیار شد؟ واقعاً حس تو و خواهرانت چیست از اینکه همیشه دوست دارید در جاهای تنگ و باریک بِچِپید و بازی کنید؟             و معترض از اینکه چرا خلوتش را به هم زدم!!!       انگار ماجرای من و آشپزخانه و این دخترک و تنهاییمان در زمان نبودن دختر ها تمامی ندارد.   عید مبارک!   ...
28 دی 1392

تبانی...

یک سکوت مرموز در آشپزخانه و در هنگام شستن ظرف توسط من! سر بر می گردانم تا راز این سکوت را دریابم. و آنچه که می بینم، چیزی نیست جز یک تبانی با عزیز خانوم...:             پس از عکاسی در کمال آرامش! و کلی اسکاچ کشیدن روی موکت و دستمال کشیدن دوباره مشغول شدم به ظرف شدن. و بعد از دقایقی دوباره تکرار سکوت... هراسان برمی گردم در انتظار دیدن فاجعه ای مجدد!     و چیزی که می بینم:       "عزیز " پای ثابت تمام تصمیمات دخترک می باشد! ...
26 دی 1392

یک لبخند کمرنگِ پر رنگ!

قبل از برگشتن به خانه ، وقتی پرده را می زنی کنار تا در  شیشه ی رفلکس پنجره چادر و مقنعه ات را مرتب کنی ، دیدن یک برف دانه درشت حالت را به جا می آورد. و وقتی می رسی خانه از دیدن حیاط سفیدِ سفید ،با دخترکت ذوق می کنید و ذوق می کنید و جیغ می زنید. و مدام دخترکت تکرار می کند: "این بانونه!" و تو همش می گویی : " این برفه! برف!"                     برای شهر بی برف و کم باران من ، امروز یک روز خاص بود. آنقدر که دلم حال می آمد از اینکه از کنار هر کس که رد می شدم ، یک لبخند کمرنگ و زیر پوست...
21 دی 1392

شال گردن گیسبافت

جمعه شب در راستای کارمند شدن شدن ناگهانیمان در این هاگیر و واگیر ، و در راستای اینکه دخترک را باید به مادر شوهر و خواهر شوهر بسپاریم ، زنگ زدم و مژده مهمان شدن دخترک را به مادر دادم.(برای روز شنبه) در میان حرفهایم یادم افتاد که هنوز کادو تولد خواهر شوهر شوهر کوچیکه و زهرا(دختر خواهر شوهر بزرگه ) را هم ندادم. خلاصه در یک اقدام انتحاری! خودمان را هم مهمان خانه مادر کردیم. به صرف قرمه سبزی مبسوط و سبزی خوردن تازه و دور همی... کادوها هم داده شد و این را هم علاوه بر کادو برای زهرا بافتم:       و مدل انداختنش که دختر بزرگه زحمتش را کشید:     آموزشش را که بسیار...
15 دی 1392

افکار رنگی

دو شب قبل با دختر ها مشغول دیدن تلویزیون بودیم. یکی از شخصیت های داستان غرق در افکارش بود و طبق هر سریال و فیلم دیگری افکارش هم به صورت فیلم نمایش داده می شد. دختر دومی که داستان را دنبال می کرد گفت: "مامان! چرا اینا تصویری فکر می کنن و ما نمی تونیم تصویری فکر کنیم؟ من هر چی سعی کردم نشد. فقط وقتی قبل از خواب فکر می کنم ، یا اگر چشمام رو ببندم و فکر کنم ، یه کمی می تونم تصویری فکر کنم. ولی مثل اینا تصویرام پر رنگ نیست!"   و من مانده بودم که ار تکنیک های فیلمسازی برایش بگویم یا از سیستم تفکر انسان ؟ گاهی دختر ها چه سوالات سختی از منِ مادر می پرسند!   و احتمالاً اینجا هم هن...
14 دی 1392

محبت

طرز تفکر یک سگ: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن. پس حتما اونا خدای من هستند طرز تفکر یک گربه: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن. حتما من خدای اونا هستم اگر خوب به این جملات فکر کنید، انسان ها هم از همین نوع تفکرها برخوردار هستند. عده ای خودشون رو به خاطر توجه و محبت دیگران مدیون تصور می کنند و عده ای به خاطر همین موضوع دچار خود بزرگ بینی های کاذب میشن*   من همیشه از آن دسته اول آدمها بوده ام. یعنی عقیده دارم کاری که دیگران برای من انجام می دهند ، از محبتشان سر چشمه می گیرد. گاهی این محبت آنقدر زیاد است که جداً شرمنده می شوم. محبت هایی که یک خانواده همسر ، می توانند ا...
14 دی 1392

روزهای بیماری!

 جماعت بانوان خانه مان بیمارند. سه تایمان سرماخورده ی ویروسیِ خفن و یکی سرماخورده سبک تر.(دختر دومی) به نوبت سرفه می کنیم و از دردی که در ریه هایمان می پیچد می نالیم. به ضرب دو تا آمپول و قرص های ساعت به ساعت و رنگ به رنگ خودم را سر پا نگهداشته ام تا بتوانم به دخترها برسم. امروز مدرسه تعطیل بود. دختر دومی زیاد بدحال نیود ولی خوب می توانست ویروس را به کلاس سوغات ببرد و کلی بچه را گرفتار کند. و برای همین او هم نرفت. و این هم حال و روز دخترک که از همه مان بد حال تر است و تبدار تر!     عکس متعلق به وقتیست که شب تا صبح از شدت تب نخوابید و مهمتر از تب برایش آبریزش بینی...
14 دی 1392

دوران نقاهت و کاردستی

  کاردستی علوم دختر دومی برای رنگهای طبیعی:       رنگها: لبوی تازه(گلها،قلبها،پرنده ها)-زعفران(خورشید ، وسط گلها)-زردچوبه(گلهای کناری)-سبزی تازه(سبزه های زمین)-چای(کوه ها)       حال همگیمان بهتر است. دخترها  تبشان قطع شده است و فقط سرفه هایمان باقی مانده است. و من همچنان سرنگ به دست و قاشق به دست هستم . یا دارم با سرنگ شربت اندازه می کنم برای دخترک، یا مشغول مخلوط کردن شربت با آبمیوه هستم برای دختر دومی، یا مشغول خرد کردن قرص در قاشق و مخلوط کردن آن با آب هستم برای دختر دومی و دخترک، یا مشغول یاد آوری کپسول ها و قرصهای دختر ب...
14 دی 1392

یلدای 92

یک یلدا مثل هر سال و متفاوت از هر سال. در جمع خانواده ام و در خانه مادر و پدرم. خانواده های من و دو خواهرم و برادرم و البته پدر و مادرم.             و دخترها:       بقیه عکسها در ادامه مطلب     یکشنبه 1 دی 92                                                   خدایا بزرگترهامون رو ...
5 دی 1392